مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

اولین غذای مانی

  دیروز آقا مانی برای اولین بار شروع به غذا خوردن کرد. مامانی برات یه فرنی خوشمزه درست کرد ،ماشااله  خیلی  با اشتها نوش جون کردی. خدا رو شکر بر خلاف تصورم که فکر می کردم ممکنه  اذیت کنی و از مزه فرنی خوشت نیاد ولی خیلی هم استقبال کردی . حالا تا قاشق و کاسه می بینی همش شروع میکنی به دست و پا زدن ، فکر میکنی میخوام بهت غذا بدم . الهی قربونت بشم من از یکی دو روز دیگه حریره بادوم و سرلاک هم برات درست می کنم عزیزم   ...
16 مرداد 1390

تولد تولد تولدت مبارررررررررررررررررررک

    دیشب من و مانی جوجو به اتفاق مامانی و بابایی و عمه نسیم برای نیما تولد گرفتیم. بابا نیما به سلامتی 34 سال از زندگیشو به پایان رسوند و برگ 35 ام از زندگی رو ورق زد .  ایشااله همیشه سلامت و شاد و پر انرژی در کنار من و مانی بمونه. و هر سال براش جشن تولد بگیریم.     بابایی خیلی دوستت دارم م م م م م م       ...
16 مرداد 1390

تولد بابا نیما...

      فضای خانه که از خنده های ما گرم است                      چه عاشقانه نفس می کشم ، هوا گرم است!                   به جای شمع غمهایت را به آتش میکشم و هدیه ام قلبی است کوچک     نیما جان،                                 ...
16 مرداد 1390

دلبندم...

    به تمام خوبیها و پاکیها و مقدسات سوگند به عشق دیدن لبخند توست که به این دنیا پایبندم... دلبندم!!!       ...
12 مرداد 1390

شعر حموم مانی گل

  وقتی مانی جو جو رو می برم حموم کنه این شعر و براش می خونم:   چشم، چشم، دو ابرو، نگاه من به هرسو  پس چرا نیستی پیشم، نگاه خیس تو کو  گوش گوش دوتا گوش، دو دست باز، یه آغوش  بیا بگیر قلبمو، یادم تو را فراموش چوب، چوب، یه گردن، جایی نری تو بی من  دق میکنم میمیرم، اگه دور بشی از من ...
10 مرداد 1390

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

  مامان جون و بابا جون  سالگرد ازدواجتون مبارک از طرف مانی   5 مرداد سالگرد ازدواج مامان جون و بابا جونه ( بابا و مامان نیما ) . چون اون روز رفته بودیم خونه مامانی و باباییِ من ،برای همین  نشد که بریم دیدنشون .  دیروز که اومدیم خونه با نیما یه سمبوسه حسابی با ژله هفت رنگ درستیدیم  و عصر رفتیم بالا تا بهشون تبریک بگیم . البته چون بابا جون رفته بود دندونپزشکی  و نمیتونست تا یک ساعت چیزی بخوره ما هم تا شام منتظر موندیم  و همگی با هم نوش جون کردیم .  مانی جوجو هم که دیگه سنگ تموم گذاشت اونقدر شیرین کاری و دلبری کرد که نگوووووووووووو  ...
8 مرداد 1390

تشکر از مامان رادین

  مانی جوجو این شعر خوشگلو مامان رادین کوچولو برات نوشته . ازشون خیلی خیلی ممنونیم بووووووووووس برای رادین عزیز      *تقدیم به آقا مانی و زرافه اش*   مورچه داره میبافه با نخ زرد و یشمی   برای دوست خوبش یه شال گرم پشمی ریخته کنار دستش صدتا کلاف کاموا مورچه میگه خدایا تموم میشه تا فردا   زرافه دوست مورچه فردا میشه سه سالش هر چی براش میبافه تموم نمیشه شالش                       ...
7 مرداد 1390

خدا رو شکر...

  مانی جونم امروز وقتی داشتم باهات بازی می کردم ، اون پنجه های خوشگل کوچولوتو کرده بودی لای موهام و داشتی با تعجب باهاشون بازی می کردی . اونقدر از این کار تو لذت بردم که اشکم سرازیر شد و هزار بار خدا رو شکر کردم.     تمام بدنم مور مور شد از این احساس . یاد اون روزهایی افتادم که هنوز توی دلم بودی و با تکون خوردنت اولین احساس مادر بودن رو به من دادی . دلم برای اون روزها تنگ شده. وقتی داشتم دستهای کوچولوتو نگاه می کردم ، دیدم هر دستت 5 تا انگشت داره و هر انگشتت 3 بند. و همین برای شکر گذاری خدا کافی بود...        ...
4 مرداد 1390

خرید آقا مانی

      سلام وروجک توی پست قبلی که گفتم برات خرید کردم یکی از دوست جونا خواسته بود عکسهاشو بزارم . برای اینکه گفته بودم چشم عکس میذارم، گفتم یه وقت بد قولی نشه ...   وای که وقتی اینو می پوشی خوردنی میشی ی ی ی ی اینو که دیگه نگو ووووووووووو . وقتی با کتونی آلستار سفیدت می پوشی خیلی جیگری ی ی ی ی            اینم لباس و رنگ  مورد علاقه نیما             اینم یه دمپایی خوشگل زرافه ای که من عاشقشم م م م م . فقط کی پاهای کوچولوت بزرگ میشه اینارو بپوشی؟؟؟؟&nbs...
4 مرداد 1390